دی 9, 1403 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

مادربزرگ در حالي که با دهان بي‌دندان، آبنبات قيچي را مي‌مکيد، ادامه داد که آره مادر، 9 ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم، ديدم خونه‌مون شلوغه مامان خدابيامرزم همون تو هشتي دو تا نيشگون ريز از لپ‌هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گريه کنم، گفت: «هيس، خواستگار آمده… خواستگار، حاج احمدآقا، […]

...